خاطرات یک نسخه پیچ

من یک نسخه پیچم. یعنی تو داروخونه کار میکنم. هر روز اتفاقات جالبی برام میوفته که میخوام اونها رو با شما در میون بگذارم...

آخرین خاطرات
پربیننده ترین خاطرات
خاطرات پربحث‌تر
آخرین نظرات

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «استخدام در داروخانه» ثبت شده است

روز اولی که به دنبال کار بودم، واقعا ناامید کننده بود. داشتم به این فکر می افتادم که چه اشتباهی کردیم که از اونجا اومدیم بیرون. ولی وقتی یاد رفتار دکتر می افتادم، این فکر از ذهنم دور میشد و برای پیدا کردن کار، انگیزه بیشتری پیدا میکردم. باید هر چه زودتر کار پیدا میکردم و نشون میدادم که برای کسی که میخواد کار کنه، همه جا کار هست. تو این چند روز شاید به پنجاه تا داروخونه سر زده باشم، ولی هیچکدوم نیازی به من نداشتند. البته چند مورد برخورد بهتری داشتند و ازم شماره تلفن گرفتند تا در صورت نیاز تماس بگیرند ولی من خیلی سریع به کار نیاز داشتم و نمیتونستم منتظر تماس اونها بمونم...

۳ نظر ۰۲ آبان ۹۳ ، ۱۷:۱۵

از همون فردای روزی که از داروخونه اومدیم بیرون، گشتن به دنبال کار رو شروع کردیم. اولین مقصدمون، خیابون هفده شهریور بود. جایی که بیشتر از هر جای دیگه تبریز، توش داروخونه بود. اول خیابون ماشین رو پارک کردم و با توکل به خدا، وارد اولین داروخونه شدم...

۳ نظر ۲۵ مهر ۹۳ ، ۱۶:۵۵

در مورد برگشتن به داروخونه با همسرم خیلی صحبت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که در شرایط فعلی برگشتن به داروخونه می‌تونه بهترین تصمیم باشه. البته هنوز تو صداقت دکتر شک داشتم و نمی‌دونستم دلیل رفتارهای اخیر دکتر چی بود و چرا با ما اونطوری رفتار کرد و چرا دوباره از ما خواست که به داروخونه برگردیم؟ شاید هم واقعا از جای دیگه‌ای تحت فشار بوده و مشکلی با ما نداشته. به هر حال تصمیم گرفتیم دوباره به کارمون برگردیم...

۸ نظر ۱۴ تیر ۹۳ ، ۱۶:۳۲

ساعت از 10 شب گذشته بود که موبایلم زنگ خورد. احتمال دادم شاید یکی از داروخونه‌هایی که بهشون شماره داده بودیم، باشه. گوشی رو که پیدا کردم دیدم روش نوشته "دکتر". یعنی چی کار میتونه داشته باشه؟ دکمه سبز رنگ گوشی رو با تردید فشار دادم. صدای سلام دکتر گرمتر از همیشه بود...

۴ نظر ۱۲ تیر ۹۳ ، ۱۲:۰۰

امروز دومین روزی هست که به دنبال کار هستیم. این چند روزی که بیکار بودیم، جزء سخترین روزهای زندگی بود. روزهایی طولانی و غیرقابل تحمل. هر چه زودتر باید فکری میکردیم و از این وضع رها میشدیم. امروز هم مثل دیروز بعد از خوردن صبحانه از خونه زدیم بیرون. چند جایی بود که در نظر داشتیم امروز به اونها سر بزنیم...

۳ نظر ۰۷ تیر ۹۳ ، ۱۲:۲۱