خاطرات یک نسخه پیچ

من یک نسخه پیچم. یعنی تو داروخونه کار میکنم. هر روز اتفاقات جالبی برام میوفته که میخوام اونها رو با شما در میون بگذارم...

آخرین خاطرات
پربیننده ترین خاطرات
خاطرات پربحث‌تر
آخرین نظرات

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات یک نسخه پیچ» ثبت شده است

خاطره که امروز میخوام براتون تعریف کنم، مدتی پیش برای یکی از همکارهام اتفاق افتاده بود. من هم تصمیم گرفتم امروز این ماجرا رو برای خوانندگان عزیزم بازگو کنم. به خاطر اینکه به جالب بودن موضوع لطمه نخوردم، داستان رو از زبان اول شخص مینوسم. امیدورام که خوشتون بیاد...

۸ نظر ۳۰ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۳۶

     دوستای عزیز سلام. خیلی از دوستان که به من محبت دارن، تو پیامهاشون مینویسن که چرا دیگه نمی نویسی، کجایی، چی کار میکنی و از این حرفها. راستش اینه که پنج سال پیش که نوشتن این وبلاگ رو شروع کردم، وقت آزاد زیادی داشتم، نیمه وقت کار میکردم و شرایط کارم تو داروخونه طوری بود که بیشتر پشت کامپیوتر بودم و توی وقتهای بیکاری میتونستم مطلب بنویسم. ولی الان دیگه شرایطم خیلی عوض شده، الان صبح ساعت 9 میرم داروخونه حدود ساعت یک بعد از ظهر برمیگردم خونه و یه ناهاری میخورم و نمازی میخونم و دوباره از ساعت 3 تا 10 شب تو داروخونه هستم. تازه اگه داروخونه شلوغ نباشه و بتونیم ساعت 10 ببندیم. به همین خاطر اصلا وقت نمیکنم. بابت این موضوع از همتون معذرت میخوام. ولی هر چند وقت یه بار اینجا میام و همه نظرها رو یکی یکی میخونم و تا جایی که بتونم جواب میدم...

۱۱ نظر ۲۳ شهریور ۹۷ ، ۱۷:۲۳

چند روز پیش بود که توی یکی از پیامهای خصوصی که برام گذاشته بودن، یکی از نسخه پیچ‌ها داستان نسخه پیچ شدنش رو برام فرستاده بود. داستانی که بی شباهت به داستان من نبود. یک تحصیل کرده دانشگاهی که مجبور شده بود توی یکی از داروخانه‌ها نسخه پیچی کنه. حرفهای این دوستمون که توی این پیام نوشته بود بسیار دلنشین و در عین حال دردناک بود. حیفم اومد که تنها خواننده‌ی این متن دلنشین من باشم و از ایشون خواستم که در صورتی که رضایت داشته باشن، این داستان رو توی وبلاگ انتشار بدم. متنی که توی ادامه مطلب می‌خونید عینا نوشته شده‌ی ایشون هست. فقط بعضی از اسمهای خاص به درخواست خودشون عوض شدن...

۲۹ نظر ۲۱ تیر ۹۴ ، ۲۳:۲۰

اول مهر سال 92 یعنی دقیقا یک سال پیش بود که اولین مطلبم رو تو این وبلاگ نوشتم. روزهای اول، این وبلاگ، صرفا جایی برای نوشتن خاطراتم از روزهای نسخه پیچی بود. چیزی شبیه یک دفتر خاطرات برای روزهایی که موقعیتم عوض شده و دیگه نسخه پیچ نیستم. برای به خاطر آوردن اتفاقات جالبی که تو این سالها تجربه کردم. کم کم با نظرات بسیار امید بخش خوانندگان وبلاگ، رو به رو شدم که من رو به ادامه کار و جدیت بیشتر تو نوشتن ترغیب میکرد. از طریق همین وبلاگ دوستانی رو پیدا کردم که شرایطی مشابه من دارند و با تحصیلات عالیه مشغول کار در داروخونه بودند. با بسیاری از نسخه پیچ ها و داروسازهای کشور آشنا شدم. به مرور این وبلاگ در بسیاری از وبلاگ ها و سایتهای مرتبط لینک شد و هر روز که میگذشت بر تعداد بازدید کنندگان اون اضافه میشد. تو اسفند سال گذشته با اینکه تنها شش ماه از عمر وبلاگ میگذشت، وبلاگ خاطرات نسخه پیچ تو لیست برترین وبلاگهای سال 92 قرار گرفت. وبلاگ خاطرات نسخه پیچ از یه وبلاگ خاطره نویسی به جایی برای انتقال تجربه بین همه کسانی که به نوعی با داروخونه در ارتباط بودند تبدیل شد. جایی که داروسازهای جوان میتونستند با مسائلی که ممکنه تو داروخونه پیش بیاد آشنا بشن. جایی که نسخه پیچها در اون به اظهار نظر می پرداختند و حرفهای دلشون رو میزدند. جایی شد برای کسانی که سوالات بی جوابی در ذهنشون داشتند و میتونستند به راحتی این سوالات رو اینجا مطرح کنند. جایی شد که همه میتونستند، فارغ از مسائل تخصصی و علمی در حالی که از خوندن خاطره ای با مزه لذت می بردند، چیزهایی رو هم یاد بگیرند. و گاهی هم جایی برای یه نسخه پیچ که هیچ جایی برای مطرح کردن حرفهای دلش نداشت...

۷ نظر ۰۱ مهر ۹۳ ، ۱۲:۵۹