خاطرات یک نسخه پیچ

من یک نسخه پیچم. یعنی تو داروخونه کار میکنم. هر روز اتفاقات جالبی برام میوفته که میخوام اونها رو با شما در میون بگذارم...

آخرین خاطرات
پربیننده ترین خاطرات
خاطرات پربحث‌تر
آخرین نظرات

آبان سال 90 بود که همسرم که دنبال کار بود، از طریق انجمن داروسازی به داروخونه معرفی شد و به صورت کارآموز تو داروخونه شروع به کار کرد. اون موقع حدود 3 ماه بود که عقد کرده بودیم. همسرم دانشجوی سال آخر کارشناسی ارشد شیمی بود و من دلم رو به تدریس تو یکی از دانشگاه ها خوش کرده بودم. اون زمان هفته ای دو ساعت تو دانشگاه، ریاضی تدریس میکردم و هر از گاهی هم تدریس خصوصی داشتم. ولی مسلما این کارها درآمد کافی نداشت.

شبها حدود ساعت 10 کار همسرم تو داروخونه تموم میشد و من میرفتم دنبالش. وقتی زود میرسیدم روی صندلی ،کنار مریض ها مینشیتم و منتظر میشدم تا کار همسرم تموم بشه. حدود دو ماه بود که به همین منوال به داروخونه میرفتم و همسرم رو میاوردم. تا اینکه یه روز که طبق معمول منتظر تموم شدن کار همسرم بودم، همسرم ازم خواست که یه نگاهی به پرینتر داروخونه بندازم تا درست بشه. ظاهرا پرینتر داروخونه درست نصب نشده بود و کار نمیکرد و همسرم به دکتر گفته بود که من میتونم راهش بندازم. اینطوری بود که برای اولین بار اون طرف پیشخون داروخونه رفتم تا ببینم پرینتر چرا کار نمیکنه. از دکتر سی دی پرینتر رو خواستم و اون هم یه قوطی پر سی دی داد که بین همین ها باید باشه. به هر حال پرینتر رو راه انداختم. تو این چند دقیقه دکتر از کار و بارم پرسید و من هم گفتم که تو دانشگاه مشغول تدریس هستم. یکی دو هفته بعد بود که همسرم از من پرسید که دوست داری تو هم بیای و تو داروخونه کار کنی؟ ظاهرا دکتر بهش گفته بود که به من این پیشنهاد رو بده. اولش تردید کردم. ولی دوست داشتم کنار همسرم باشم و ازش حمایت کنم. به نظرم اومد که کنار هم کار کردن میتونه خیلی خوب باشه. از طرفی عملا بیکار بودم و نیاز شدیدی به درآمد واقعی داشتم. البته قرار بود یه مدت به صورت کارآموز و آزمایشی تو داروخونه کار کنم. اینطور شد که من یه نسخه پیچ شدم. تو چند روزی که تازه وارد داروخونه شده بودم متوجه شدم که دکتر با بعضی از پرسنلش مشکل داره و من رو برای جایگزینی اونها میخواسته. خود اون پرسنل هم متوجه این مسئله شده بودن و اصلا رفتار خوبی با من نداشتن. هر چند به سختی ولی کم کم و با کمک همسرم خوندن نسخه ها رو تو چند هفته یاد گرفتم. از اونجایی که دکتر میدونست با کامپیوتر آشنایی دارم، آخر وقت بعد از اینکه یکی از پرسنلمون میرفت به جای اون پشت کامپیوتر می نشستم و قیمت نسخه ها رو با نرم افزار میزدم. کم کم سرعت نسخه زدنم بیشتر شد و به راحتی میتونستم همه نسخه ها رو بخونم و قیمتشون رو بزنم. تائید نسخه ها رو هم از اینترنت میگرفتم. فکر میکنم اردیبهشت 91 بود که یکی از پرسنل که قیمت میزد، رفت و من به جای اون پشت میز نشین شدم. 

مسلما قرار نیست که تا آخر عمرم نسخه پیچی کنم. نسخه پیچی هم یکی از دوران های زندگی من هست که خوب یا بد قسمتی از عمر من هست. همیشه اتفاقاتی که تو داروخونه میوفتاد برام جالب و آموزنده بودند. همیشه سعی کردم از هر فرصتی برای یادگرفتن و کسب تجربه استفاده کنم. مهر ماه سال 92 بود که تصمیم گرفتم خاطراتم رو از داروخونه ثبت کنم. اوایل به این وبلاگ فقط به دید یه دفتر خاطرات نگاه میکردم که شاید بعد از سالها خوندنش برای خودم جالب باشه. ولی کم کم نظرات با ارزش خواننده های وبلاگ باعث شد که کار رو جدی تر بگیریم و در عین خاطره نویسی به انتقال تجربه بپردازم. امیداروم تونسته باشم هر چند به اندازه یک ذره، کمکی به افزایش آگاهی در جامعه ام کرده باشم.