داستان یک نسخه پیچ
چند روز پیش بود که توی یکی از پیامهای خصوصی که برام گذاشته بودن، یکی از نسخه پیچها داستان نسخه پیچ شدنش رو برام فرستاده بود. داستانی که بی شباهت به داستان من نبود. یک تحصیل کرده دانشگاهی که مجبور شده بود توی یکی از داروخانهها نسخه پیچی کنه. حرفهای این دوستمون که توی این پیام نوشته بود بسیار دلنشین و در عین حال دردناک بود. حیفم اومد که تنها خوانندهی این متن دلنشین من باشم و از ایشون خواستم که در صورتی که رضایت داشته باشن، این داستان رو توی وبلاگ انتشار بدم. متنی که توی ادامه مطلب میخونید عینا نوشته شدهی ایشون هست. فقط بعضی از اسمهای خاص به درخواست خودشون عوض شدن...
اول بگم منم مثل شما ریاضی خوندم.کارشناسی ریاضی محض.اونم از یکی بهترین دانشگاههای سراسری تهران.یک ساله که درسم تموم شده. امسالم کنکور ارشد دادم که با توجه به رتبم به احتمال زیاد تو یکی از همین سراسری های تهران قبول بشم.تو دوران دانشجویی با یکی از همکلاسیام آشنا شدیم و قصد ازدواج داشتیم.اما مثل همیشه داستان تکراری دانشجوی عاشق و بی پول.با هم قرار گذاشته بودیم که بعد از اتمام لیسانس حتما به خواستگاریش برم.اما یه جای کار میلنگید.اونم بیکاری من بود.چهار ترم مونده بود درسمون تموم بشه و من تو تمام این مدت دنبال یه کار حتی موقت میگشتم.اما هر چی بیشتر میگشتم انگار کار از من دورتر میشد.البته اینم بگم که هم من و هم اون دختر که حالا همسر منه تو دوران دانشجویی تدریس خصوصی داشتیم ولی همونطور که خودتونم احتمالا تجربشو داشتین تدریس خصوصی به هیچوجه نمیتونه پشتوانه محکمی واسه شروع یه زندگی باشه.به هر حال علاقه اول من واسه کار،تدریس تو یه مدرسه بود.که هیچوقتم ممکن نشد.ترم آخر بودیم که داشت کم کم همه چی تموم میشد و من با اتمام درسمون باید به قول خودم عمل میکردم و به خواستگاری دختر مورد علاقم میرفتم که دو سال به خاطر من صبر کرده بود.اما همچنان بیکار بودم.تو ایام تعطیلات عید پارسال بود که یه روز برادر بزرگترم بهم گفت دوست داری تو داروخونه کار کنی از ساعت 5 تا 1 شب؟ میدونستم یه دوست قدیمی داره که پدرش داروخانه شبانه روزی داره.منم از خدا خواسته گفتم که حتما.با کلی ذوق و شوق.خلاصه قرار شد من از بعد عید اونجا مشغول به کار بشم.هزار بار خدا رو شکر کردم که حالا تو این موقعیت که خیلی به کار احتیاج دارم،این کارو سر راهم قرار داد.هرچند که شغل مورد علاقم از اول تدریس بود و هنوزم هست.ولی تو اون شرایط داشتن یه کار با حقوق ثابت واسم تو اولویت بود.خلاصه از بعد عید ما یه روز با برادر بزرگتر خدمت حاج آقا (صاحب داروخانه و پدر دوست برادرم) شرفیاب شدیم.البته با تعیین وقت قبلی.وقتی که رسیدیم حاج آقا در حال نماز خوندن بود.صوت قشنگ حمد و قل هوالله ش هنوز تو گوشمه.با خودم گفتم لابد خیلی باید آدم نیکی باشه که با اینهمه درآمد خدا رو فراموش نکرده و انقدر با خضوع و خشوع نماز میخونه.در عین حال توی این مدت داشتم دارو ها رو ورانداز میکردم.به نظرم اونهمه حجم و تنوع دارو جالب بود.با سواد انگلیسی و فرانسه دست و پا شکسته ای که دارم روی دارو های خارجی اطرافمونو رو میخوندم.تو همین حال و هوا بودم که حاج آقا که از نماز فارغ شده بود وارد شد.سلام علیکی کردیم.اولین چیزی که ازم پرسید راجع به درس و وضعیت خدمتم و فاصله خونه تا داروخانه و سابقه کاریم بود.گفتم که ترم آخرم و درسم تا دو ماه دیگه تمومه.سربازیم قصد ندارم الان برم چون میخام ارشد بخونم.مسیر خونه تا اونجا رو هم یه جوری میرم و میام.گفت باشه از فردا بیا مشغول شو.شب از خوشحالی خوابم نمیبرد.این کار باعث میشد بتونم برم خواستگاری و بگم کار من فلانه.جفتمون خوشحال بودیم.واسه آیندمون برنامه میریختیم.منتها چیزی که منو نگران کرده بود این بود که اون روز اصلا راجع به میزان حقوق و بیمه و این چیزا صحبتی نشد.برادرم بهم اطمینان خاطر داد که نگران نباشم.حاج آقا چهل ساله که تو اون محل شناخته شدست و تا حالا همه ازش راضی بودن و حق کسی رو ضایع نمیکنه و از این حرفا.به هر حال فردای اون روز وارد داروخانه شدم.پرسنل اون شیفت داروخانه رو یه کارگر پیرمرد افغانی و یه نسخه پیچ میانسال و یه مرد میانسالتر که مسئول آرایشی و بهداشتی بود تشکیل میدادن.البته به همراه خودش و یه مسئول فنی بیکار که فقط داشت سیگار میکشید و تلویزیون میدید.به محض ورود تمام اونا دورمو گرفتن و استقبال خوبی ازم کردن.از تحصیلاتم پرسیدن و این که حیف منه که با این تحصیلات وارد این کار بشم و این حرفا.یه کم وایسادم کنار دست آقا جواد نسخه پیچ ماهر داروخانه که با کار آشنا بشم.داشتم به زور روی نسخه ها رو نصفه نیمه میخوندم که یه دفعه حاج آقا از پشت سرم داد زد که کی بهت اجازه داد اینجا وایسی؟!من که حسابی جا خورده بودم و اصلا انتظار چنین برخوردی رو اونم جلوی اونهمه آدم نداشتم با گونه های از خجالت سرخ شده گفتم ببخشید میخواستم با کار آشنا بشم.گفت اگه میخوای کارو یاد بگیری برو اون داروهای تو اون کارتن رو بردار تو قفسش بچین.باید یه مدت فقط دارو بچینی تا دارو ها رو بشناسی.گفتم چشم حاج آقا.اون اولین چشمی بود که ناخودآگاه گفتم و هنوزم این "چشم حاج آقا" گفتنم ادامه داره و واسم یه عادت شده.شروع کردم به چیدن ژلوفن ها تو قفسش.به خودم دلداری میدادم که لابد میخواد من کارو اصولی یاد بگیرم که اینجوری با جدیت حرف میزنه.نفهمیدم اون شب تا ساعت یک چجوری گذشت.فقط آخر وقت دیدم که کلی دارو که رو زمین بوده رو تو قفسه ها جا دادم.پام حسابی درد گرفته بود.اونم واسه من که تا حالا کاری جز تدریس خصوصی نکرده بودم خیلی سنگین بود.به خودم گفتم اگه هر چقدرم سخت باشه باید به این کار عادت کنم.چون راه رسیدن من به دختر مورد علاقم از اینجا میگذره.یک ماهی از کارم تو داروخانه گذشت و من تو این مدت کم کم سعی میکردم با کمک آقا جواد نسخه خوندنم یاد بگیرم.البته یواشکی و دور از چشم حاج آقا. کم کم به واسطه چیدن داروها جای اونها رو هم یاد خوب یاد گرفتم.شبا که میرسیدم خونه نمیفهمیدم از خستگی کی خوابم میبره.منتظر گرفتن اولین حقوقم بودم.ماه دوم هم به همین منوال گذشت.نا گفته نماند که تو این مدت همون اولین رفتار حاج آقا با من ادمه پیدا کرد.چپ و راست به همه چیزم گیر میداد.چرا قفسه ها رو دستمال نمیکشی؟ چرا دارو ها انقدر به هم ریخته ان؟جالب این بود که قفسه ها رو مدام پسر های خودش به هم میرختن و از من انتظار داشت هر روز مرتبشون کنم.منم این کارو میکردم اما بازم غر میزد.از تعطیلی هم که اصلا خبری نبود.ماه دوم هم تموم شد.امتحانای آخرین ترمم شروع شد و روزا میخوندم تا این چند تا درسم پاس کنم.روزای سختی بود.همه چی به هم گره خورده بود.از یه طرف درسم داشت تموم میشد و باید بلافاصله میرفتم خواستگاری.از یه طرف وقت کافی واسه خوندن امتحانا رو نداشتم.از طرف دیگه هنوز وضعیت حقوق و تعطیلی و بیمه و ... رو هوا بود.استرس داشت منو دیوونه میکرد.خلاصه ماه سوم هم گذشت.امتحانامونو دادیم و به هر ضرب و زوری شده پاسشون کردم.تو این مدت بالاخره خواستگاری هم رفتم.بعد از سه ماه قرار شد بالاخره یه روز رودرواسی رو کنار بزارم و با حاج آقا راجع به همه چی صحبت کنم.گفتش باشه یه روز دیگه.بعد اصرار مجدد من بالاخره با کلی کش و قوس حاضر شد واسه سه ماه کار من فقط دو میلیون و صد هزار تومن بده!!!یعنی ماهی هفتصد تومن.بدون بیمه.گفت بیمه هم به دلایلی میره واسه آخر سال 93.خلاصه این که با تمام این مشکلات تو شهریور ماه با همسرم ازدواج کردیم و تا الان تو دوران عقدیم.تو این مدت با تمام دلمشغولی هام و وضعیت بدم و وقت کمم تونستم واسه کنکور ارشدم بخونم و رتبه خوبی بیارم.اما تو این یک سال من هنوز همون قفسه چینم.با وجود این که نسخه خوندنو کاملا یاد گرفتم و حتی به اذعان بقیه یه نسخه رو خیلی سریعتر از همه میتونم بخونم و حاضر کنمش اما هنوز باید دارو بچینم و شامپو و مسواک دست مردم بدم.پسر بزرگش که تو هند داروسازی میخوند چند ماهیه که درسش تموم شده برگشته ایران و میاد تو همون شیفت من به عنوان مسئول فنی.به نظرم از بقیه پسراش منطقی تره.چند شب پیش مشکلاتمو بهش گفتم.این که دو ماه یا سه ماه یه بار از باباشون حقوق میگیرم.وضعیت بیمم.همه رو قبول کرد و گفت با بابام صحبت میکنم.امشب بازم با کلی کش و قوس بالاخره باباش حقوق سه ماه گذشتمو داد.دو میلیون و چهارصد هزار تومن.یعنی امسال حقوقمو صد تومن زیاد کرده!واقعا نمیدونم چیکار کنم.من و خانومم از اول تصمیم گرفتیم به جای عروسی خونه بخریم و واسه همینم پنجاه تومن وام گرفتیم و ماهی هشتصد تومن فقط قسطش میشه.الان نمیدونم با این هشتصد تومن حقوقی که اونم دو سه ماه یه بار بهم میده چجوری میتونم از پس این قسط سنگین و هزینه های زندگی بر بیام.همسرمم تو این مدت واسه این که کمک من باشه همش دنبال کار میگرده.اما هیچ مدرسه ای پیدا نکرده هنوز.خیلی افسرده شدیم جفتمون.خیلی روزای بدی دارم.دوران عقد هر کسی باید خاطره انگیز ترین روزای عمرش باشه اما واسه ما به خاطر همین مسائل داره بدترین روزامون میشه.این همه سرتون رو درد آوردم فقط واسه این که یه کم آروم بشم.گفتم شاید شما درد منو بفهمید.بازم به خاطر پر حرفیم ازتون معذرت میخام.احساس میکنم تو زندان داروخانه گیر افتادم و حالا حالا هم راه فرار ندارم.