سیزده بدر
یکی از مهترین سختی های کار کردن توی داروخونه شبانه روزی اینه که توی روزهای خاص، که معمولا همه تعطیل هستند، مجبوری باز هم توی داروخونه باشی. یکی از خاصترین روزهای ما ایرانی ها، روز سیزده به در هست که سعی میکنیم توی این روز خودمون رو از چهار دیواریها آزاد کنیم و به آغوش طبیعت برگردیم...
دیگه از دارو و داروخونه خسته شده بودم. مخصوصا از کار کردن توی روزهایی که همه مردم کنار خانوادشون هستند. توی این مدت که توی داروخونه شبانه روزی کار میکردم، همه تعطیلات رسمی رو توی داروخونه بودم. از عاشورا گرفته تا روز اول نوروز. مدتی بود که کار کردن توی روز سیزده حسابی فکرم رو مشغول کرده بود. اصلا دوست نداشتم این روز رو هم مثل بقیه مناسبتها دور از خانواده باشم. شاید یکی از دلایلم برای بیرون اومدن از اون داروخونه، همین مسئله بود. به هر نحوی که بود باید روز سیزده خودم رو به آغوش طبیعت میرسوندم. همینطور هم شد و با استعفا از داروخونه شبانه روزی تونستم روز سیزده رو بدر کنم و کنار خانواده باشم. احتمالا با نبودن من روز سیزده آقا و خانم دکتر هم خراب شده بود و مجبور شدن توی داروخونه باشن. به هر حال روز سیزده خوبی بود و قبل از تاریک شدن هوا وسایلمون رو جمع کردیم و به خونه برگشتیم. اونقدر از کار کردن بدون تعطیلی خسته شده بودم که دوست داشتم قبل از پیدا کردن کار جدید، یه مدتی با خانواده مسافرت بریم و خستگی بدر کنیم. مخصوصا که بعد از تعطیلات عید مشهد حسابی خلوت میشه. ولی انگار آقا دعوتمون نکرده بود و استراحت کردن قسمت ما نبود...
حدود ساعت 8 شب روز سیزده بود که تلفن همسرم زنگ خورد. شمارش برامون آشنا نبود. همسرم با کنجکاوی دکمه سبز گوشی رو فشار داد و تلفن رو به گوشش برد.
-بله، بفرمایید، سلام آقای دکتر، خوب هستید؟
فکر کردم، دکتر داروخونه ما هست که زنگ زده و از من میخواد که دوباره به داروخونه برگردم. شاید سیزده بهشون خیلی سخت گذشته بود که غرورشون رو شکستن و زنگ زدن. ولی چرا به گوشی خانمم زنگ زدن؟ شاید روشون نشده مستقیم به خودم زنگ بزنن! ولی ادامه صحبتهای همسرم حدس منو تائید نمیکرد.
حتما میدونید که قبل از این داروخونه شبانه روزی من و همسرم با هم توی یه داروخونه کار میکردیم که به دلیل زایمان خانم و مشکلاتی که پیش اومد هر دو از اون داروخونه اومدیم بیرون. طبقه پنجم همون ساختمون یه داروخونه دیگه هم بود که با داروخونه ما روابط خوبی داشت و با هم بده بستون دارو داشتند. همین رفت و آمدها باعث شده بود که صاحب اون داروخونه از ما دو تا شناخت خوبی داشته باشه و همیشه میگفت که دوست دارم پرسنل خوبی مثل شما داشته باشم. ظاهرا قبل از عید خانمی که توی داروخونش کار میکرد تسویه کرده بود و رفته بود. اون هم به فکرش ما دو تا رسیده بودیم.
اولش توی تلفن از دخترمون پرسید. گفت اسمش رو چی گذاشتید؟ الان چند ماهه شده؟ و از این حرفها. کم کم رفت سر اصل مطلب و از رفتن پرسنلش گفت. میگفت که با توجه به شناختی که از شما داشتم اول از همه به ذهنم شما رسیدید. از وضعیت من پرسید و گفت که من دوست دارم کارم رو گسترش بدم و به همین خاطر به دو نفر نیاز دارم، بهترین حالت این هست که شما دو تا با هم باشید و بتونید کارهای هم رو پوشش بدید. وقتی فهمید که من هم بیکار هستم، برای باهم بودنمون خیلی اصرار میکرد. میگفت با توجه به اینکه شما آقا و خانم هستید، توی تقسیم کار باهم دچار مشکل نمیشید و این خیلی مهم هست. گفت میدونم دخترتون کوچیک هست و نیاز به مراقبت داره و اولویت شما هم حتما دخترتون هست. میتونید روی این پیشنهاد خوب فکر کنید و تا فردا به من جواب بدید.