بفرمائید دلمه
یکی از سنتهای زیبای ماه رمضان افطاری دادن هست. توی این ماه خانوادهها این فرصت رو پیدا میکنند که به بهانه افطاری هم که شده در کنار هم باشند و از برکات این ماه بتونن نهایت استفاده رو ببرن. اما از اونجایی که ما موقع اذان تو داروخونه باید باشیم، از نعمت افطاری دادن و افطاری خوردن تا حد زیادی محروم هستیم. موقع اذان که میشه با یه لیوان شیر و دو تا خرما افطار میکنیم و سعی میکنیم تو این لحظات ملکوتی به خدمت خلق بپردازیم که به نظر من از بزرگترین عبادات هست. ولی با این همه حضور ما توی داروخونه و خدمت به خلق نمیتونه ما رو از لذت افطاری دادن و افطاری خوردن محروم کنه. به خاطر همین هست که تصمیم گرفتیم هر یک از پرسنل داروخونه یه روز زحمت افطاری رو بکشه. اینطور شد که یه مسابقه ناخواسته بین پرسنل برای درست کردن بهترین افطاری به وجود اومد...
نزدیک اذان بود. همیشه دقایق آخر نزدیک اذان با سرعت کمتری حرکت میکنند. هندزفری رو به موبایلم وصل کردم و توی گوشم گذاشتم هنوز اذان نشده بود و از رادیو آوای خوش و دل ضعفهآور ربنا پخش میشد. همه چشمشون به من بود که اذان رو اعلام کنم ولی با سرم اشاره کردم که هنوز اذان نشده. یکی از پرسنل داشت یکی یکی لیوانهای شیر رو پر میکرد. امروز نوبت خودش بود که افطاری بیاره. از یه ساعت قبل دلمهها رو از یخجال بیرون آورده بود و گذاشته بود روی سماور تا گرم بشه. البته میشد دلمه رو سرد هم خورد ولی خوردن غذای گرم اون هم تو داروخونه خیلی میچسبید. بالاخره صدای اذان رو از تو گوشی شنیدم. اونقدر داروخونه ساکت بود که بقیه هم صدای اذان رو از هندزفری که توی گوش من بود شنیده بودند. با خرما و شیر روزهمون رو افطار کردیم. ولی هنوز خبری از دلمهها نبود. یه نسخه اومده بود که کارش کمی زیاد بود. قمیتش رو زده بودم و داشتن جمعش میکردند. از شانس بد نسخه افتاده بود دست همون کسی باید دلمهها رو میاورد. یکی از پرسنل اعتراض کرد که روده بزرگه روده کوچیکه رو خورد پس کی این دلمهها رو میارید؟ نسخهپیچ در حالی که داشت نسخه رو جمع میکرد گفت این یه نسخه رو بدم، بیام دلمهها رو تقسیم کنم. دلمهها روی سماور حسابی گرم شده بودند و بوشون تو داروخونه پیچیده بود. بالاخره نسخهپیچ نسخه رو جمع کرد و مشغول تقسیم دلمهها بین پرسنل شد. نفری پنج شش تا دلمه به همه میرسید. من هم سهم خودم رو برداشتم و مشغول لقمه گرفتن شدم. تو این فاصله چند تا نسخه دیگه هم اومده بود. یه لقمه میگرفتم و یه قیمت میزدم. قیمت نسخهها که تموم شد با خیال راحت یه چند لقمهای خوردم. لقمه آخر رو کمی بزرگتر گرفتم که هر چه زودتر از خوردن فارق بشم و بتونم راحتتر کار کنم. اون عقب داشتن نسخهها رو جمع میکردن که چشم یکی از مریضها به من افتاد که یه لقمه بزرگ تو دستم دارم گاز میگیرم. یه نگاه پر معنا به من و بقیه کرد و به خانمش گفت که: نشستن دارن دلمه میخورن. یه ذره هم به فکر ما که دیرمون شده نیستند!