خاطرات یک نسخه پیچ

من یک نسخه پیچم. یعنی تو داروخونه کار میکنم. هر روز اتفاقات جالبی برام میوفته که میخوام اونها رو با شما در میون بگذارم...

آخرین خاطرات
پربیننده ترین خاطرات
خاطرات پربحث‌تر
آخرین نظرات

بگیرش فرار کرد!

سه شنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۲، ۰۹:۰۱ ب.ظ
داشتم تو اینترنت سیر می‌کردم که صدای مسئول صندوق چرتم رو پروند. سرم رو که بلند کردم دیدم مسئول صندوق داره بدو بدو از داروخونه خارج میشه. چند لحظه بعد مسئول صندوق با چهره‌ای برافروخته وارد داروخونه شد و خطاب به دکتر گفت: "رفت، پولها رو برداشت و رفت"...

جریان از این قرار بود که مسئول صندوق بقیه پول یکی از مشتری‌ها رو روی پیشخون داروخونه میذاره ولی مشتری مربوطه حواسش نبوده و داشته با موبایل صحبت میکرده که یه مشتری دیگه پول‌ها رو ورمیداره و میره. مسئول صندوق تا متوجه بشه طرف غیبش زده بود.
از بین نسخه‌ها، نسخه‌ی طرف رو پیدا کردیم. نسخه‌ی یکی از پزشکهای ساختمون خودمون بود. از روی اسمش تونستیم شماره موبایلش رو از پرونده‌اش تو مطب پیدا کنیم. قرار شد بهش زنگ بزنیم و بگیم که داروهاش رو اشتباهی برده تا شاید برگرده. دکتر با موبایلش شماره رو گرفت ولی جواب نمیداد. دوباره گرفتیم و اینبار گوشی رو قطع کرد. دفعه بعدی که زنگ زدیم، موبایل خاموش شده بود. اول فکر میکردیم که اشتباهی پول‌ها رو ورداشته ولی با این کارش تقریبا مطمئن شدیم که عمدی بوده. البته هنوز امیدوارم که اینطوری نباشه.
آخر سر به منشی پزشک سپردیم که دفعه دیگه که این مریض مراجعه کرد یه ندایی به ما بده تا ببینیم چی کار میتونیم بکنیم...
حالا دو روزه که دیگه مسئول صندوقمون بقیه پول مشتری‌ها رو صاف میذاره تو دستشون.

نظرات  (۲)

اخی

 

عجب...!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">