مشهدی
چند سالی بود که دلم برای رفتن به مشهد لک زده بود. کار توی داروخونه شرایط خاصی داشت که اجازه همچین سفری رو به ما نمیداد. خیلی دوست داشتیم بعد از مراسم عروسی برای ماه عسل به مشهد سفر کنیم ولی اون زمان فقط یه روز تونستیم از داروخونه مرخصی بگیریم. اون هم با کلی درد سر و مکافات. حالا که دیگه بیکار شدیم، فرصت مناسبی برای این سفر میتونه باشه. اینطور شد که دعوت امام رضا رو لبیک گفتیم و چمدونهامون رو برای سفر به مشهد بستیم...
بد جوری رفتن به مشهد به دلم افتاده بود. شاید خیلیها ما رو به خاطر گرفتن تصمیم این سفر سرزنش میکردن. حرفهاشون قابل حدس بود. بذارین برای یه وقت دیگه! حالا که بیکار شدید، باید جدی دنبال کار باشید، نه اینکه برید مسافرت! با یه بچه پنج ماهه چجوری میرید مشهد؟ به هر حال با در نظر گرفتن همه مشکلات تصمیم خودمون رو گرفته بودیم. شاید دیگه هیچوقت همچین فرصتی برامون پیش نیاد. از بین همه روشهای رفتن به مشهد کم هزینهترین اونها رو انتخاب کردیم. سفر با تور زمینی و اقامت در یه مهانپذیر ساده. مهم رفتن به مشهد بود. با پرس و جو توری که میخواستیم رو پیدا کردیم. توری که قرار بود فردا حرکت کنه، دو نفر جای خالی بیشتر نداشت. بعد از ثبت نام به خونه برگشتیم و چمدون خودمون رو برای سفر آماده کردیم.
الان که دارم این پست رو مینویسم، چند روزی هست که از این سفر معنوی برگشتیم. سفر با اتوبوس هرچند سخت بود ولی به سختیش میارزید. توی راه، همسرم که دچار حالت تهوع شده بود از مغازههای بین راهی یه ورق دیمن هیدرانات خرید. جالب این بود که دیمن هیدرانات 360 تومنی رو 2000 تومن میفروختن! به هر حال سفر خوبی بود و تونستیم تهدید بیکاری رو به فرصت تبدیل کنیم و چند روزی حال و هوا عوض کنیم. توی حرم امام رضا، هر کسی برای خودش داستانی داشت. هر کسی حاجتی توی دلش داشت که برای برآورده شدنش دعا میکرد. من هم داستانی داستانی داشتم. یه تحصیل کرده بیکار که از خدا یه کار مناسب میخواستم. کاری که توی اون شخصیتم حفظ بشه. کاری که با درآمدش بتونم آسایش و آرامش خانواده خودم رو تامین کنم. آمین یا رب العالمین...