باز هم به دنبال کار
از همون فردای روزی که از داروخونه اومدیم بیرون، گشتن به دنبال کار رو شروع کردیم. اولین مقصدمون، خیابون هفده شهریور بود. جایی که بیشتر از هر جای دیگه تبریز، توش داروخونه بود. اول خیابون ماشین رو پارک کردم و با توکل به خدا، وارد اولین داروخونه شدم...
داروخونه زیاد شلوغ نبود. یه نفر که نفهمیدم دکتر بود یا نسخه پیچ، داشت دستور داروها رو به مریض توضیح میداد. منتظر موندم تا کارشون تموم بشه. بعد از اینکه دستور داروها رو نوشت، اونها رو تو کیسه پلاستیکی ریخت و تحویل مریض داد و از من خواست که اگه نسخه دارم تحویل بدم. گفتم، نسخه ندارم، میخواستم بپرسم که آیا نیاز به نسخه پیچ دارید یا نه؟ و اون خیلی راحت و بدون اینکه چیزی بپرسه گفت نه. نا امید از داروخونه اومدم بیرون و دو تا مغازه اونورتر وارد داروخونه دوم شدم. ایجا کمی شلوغتر بود. چند تا مریض باکوئی بودند که جلوی پیشخون رو گرفته بودند و مرتب حرف میزدند. چند دقیقه ای منتظر شدم ولی انگار به این زودی ها کارشون تموم نمیشد. از داروخونه بیرون اومدم تا وقتی که سرشون کمی آرومتر باشه، برگردم و ازشون بپرسم که نسخه پیچ میخوان یا نه. وارد داروخونه بعدی شدم. داخل داروخونه کسی نبود. یه پسر جوون پشت میز نشسته بود و داشت با تلفن حرف میزد. تلفنش که تموم شد ازش پرسیدم که نیاز به نسخه پیچ دارن یا نه؟ و دوباره جواب نه رو شنیدم. داورخونه بعدی که وارد اون شدم، بزرگتر بود و موقعیت بهتری داشت. سه یا چهار نفر توش مشغول کار بودند. یکی از اونها روپوش سفید رنگی پوشیده بود و داشت قیمت نسخه رو محاسبه میکرد. به نظرم اومد که شاید دکتر داروساز اون باشه. سوالم رو ازش پرسیدم. سرش رو از نسخه بلند کرد و یه نگاه از بالا به پایین به من انداخت. گفت آقای دکتر الان اینجا نیستن. بعد از ظهر میان. در این مورد باید با ایشون صحبت کنید. تشکر کردم و از داروخونه اومدم بیرون. دو تا مغازه اون طرفتر وارد داروخونه بعدی شدم. داخل داروخانه خیلی شیک و تمیز بود. ولی بیشتر قفسه ها خالی و یا نصفه بودند. مشخص بود که داروخونه تازه افتتحاح شده بود. یه نفر پشت پیشخون نشسته بود و مشغول خوندن چند صفحه کاغذ بود. وقتی سلام کردم متوجه حضور من شد. سرش رو بلند کرد و از بالای عینک نگاهی به من انداخت. ازم پرسید کاری داشتید؟با چند ثانیه مکث سوالم رو ازش پرسیدم. ازم پرسید چقدر به کار نسخه پیچی وارد هستید؟ من هم گفتم که حدود سه سالی میشه که تو داروخونه کار میکنم. در حالی که نیم نگاهی به کاغذهای روی پیشخون داشت بهم گفت: راستش ما تازه این داروخونه رو باز کردیم و همونطور که میبینی، زیاد مشتری نداریم. فعلا نیازی به نسخه پیچ ماهر نداریم. از گوشه کاغذهایی که داشت اونها رو میخوند یه تیکه کوچیک جدا کرد و ازم خواست تا اسم و شماره همراهم رو براش بنویسم. در حالی که داشتم شماره خودم رو روی کاغذ مینوشتم ازم پرسید راستی چرا از اون داروخونه اومدی بیرون؟ جواب قانع کننده ای برای سوالش نداشتم. چند ثانیه ای مکث کردم و گفتم: اونجا دیگه نیازی به من نداشتن...