خاطرات یک نسخه پیچ

من یک نسخه پیچم. یعنی تو داروخونه کار میکنم. هر روز اتفاقات جالبی برام میوفته که میخوام اونها رو با شما در میون بگذارم...

آخرین خاطرات
پربیننده ترین خاطرات
خاطرات پربحث‌تر
آخرین نظرات

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کار آموز جدید» ثبت شده است

داروخونه‌ی ما جزء معدود داروخونه‌های شهر هست که با دانشگاه علوم پزشکی همکاری نزدیکی داره و هر چند وقت یه بار از طرف دانشکده یه دانشجو معرفی میکنن که برای کار آموزی بیاد توی داروخونه‌ی ما و مثلا کار یاد بگیره. حضور این دانشجوهای جوون و به قولی جوجه داروسازها مسائلی رو تو داروخونه پیش میاره که در نوع خودش جالب هست...


۲۳ نظر ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۲
توی این روزهای پایانی سال، وضعیت داروخونه حسابی به هم خورده. داروخونه شبانه روزی ما این روزها تحولات مهمی رو تجربه میکنه و شاید این تحولات توی سال جدید هم ادامه داشته باشه...

۴ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۰

الان بیشتر از یک ماه هست که کارآموز جدید داروخونه، شروع به کار کرده. از اون روز تا حالا چیزهای زیادی یادگرفته و سعی می‌کنه هر روز چیزهای بیشتری یاد بگیره. البته هنوز چیزهای زیادی هست که باید بدونه. الان نسخه‌ها رو کمابیش می‌خونه و با راهنمایی نسخه‌پیچ‌های قدیمی میتونه جاهاشون رو پیدا کنه و کم‌کم بعضی نسخه‌های ساده رو میتونه به تنهایی بده. یه روز که داروخونه خلوت بود ازش پرسیدم چطور شد که تصمیم گرفتی نسخه پیچ بشی؟...


۹ نظر ۲۹ خرداد ۹۳ ، ۱۵:۵۹

  داشتم قیمت میزدم که متوجه شدم دکتر تو اتاقش با یه خانم و آقایی حرف میزنه. گوش‌هام رو که تیز کردم متوجه شدم که قراره به زودی یه نفر به جمع داروخونه اضافه بشه. پسر جوانی که ظاهرا دانشجو بود به همراه خواهرش که پزشک عمومی بود داشتن با دکتر حرف میزدن. پسره از ساعات کاری و روزهایی که باید تو داروخونه باشه میپرسید. ظاهرا بعضی روزها کلاس داشت و نمیتونست بیاد. خواهرش داشت ازش تعریف میکرد و سفارش میکرد که هواشو داشته باشین و نسخه پیچی رو بهش یاد بدید. به داداشش هم سفارش می‌کرد که حواسش رو خوب جمع کنه و سعی کنه تو مدت کمی نسخه‌پیچی رو  خوب یاد بگیره. دکتر هم داشت بهشون شرایط رو یاد آوری می‌کرد و میگفت که تا یک ماه باید آزمایشی ( و البته بدون حقوق) کار کنی تا ببینیم چی میشه. بعد پسره پرسید که از کی باید شروع کنم و دکتر گفت که از همین الان میتونی شروع کنی. پسره با اینکه که انتظارش رو نداشت، ولی رفت و از ماشین، وسایلش رو آورد و با اشتیاق تمام وارد داروخونه شد...

۵ نظر ۱۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۶:۳۳