نسخه پیچ پدر میشود
چند دقیقه ای به ساعت 4 مونده بود که به بیمارستان رسیدیم. بلافاصله کارهای پذیرش خانم رو شروع کردم تا شاید بتونم، سر موقع به داروخونه برسم. همسرم تو اورژانس منتظر اومدن دکتر بود و من جلوی پذیرش قدم میزدم. هر چند دقیقه یک بار به گوشی همسرم زنگ میزدم و خبر میگرفتم. ساعت از 4 گذشته بود و هنوز خبری از دکتر نبود. دیگه مطمئن بودم که نمیتونم سر موقع به داروخونه برسم...
میخواستم به داروخونه زنگ بزنم و بهشون خبر بدم که امروز دیر میتونم به داروخونه برسم ولی هیچ شماره ای از داروخونه تو گوشی نداشتم. خواستم از 118 شماره داروخونه رو بگیرم ولی بی نتیجه بود و شماره ای به نام داروخونه ثبت نشده بود. تو این فاصله، دکتر هم اومده بود و خانم رو معاینه کرده بود. قرار شد که خانم رو بستری کنن. کمی از ساعت 5 گذشته بود که از داروخونه تماس گرفتند و علت دیر کردنم رو پرسیدند. گفتم که خانم رو برای زایمان به بیمارستان آوردم و سعی میکنم هر چه سریعتر خودم رو برسونم. کارهای پذیرش همسرم رو انجام دادم و چند تا برگه که درست نمیدونستم چی هستند رو امضا کردم. همسرم رو به مادرش سپردم و باهاشون خداحافظی کردم. خیلی دوست داشتم، مثل فیلمها جلوی در اتاق عمل منتظر تولد دخترم باشم. ولی حیف که کار نسخه پیچی تعطیلی بردار نیست و مجبور بودم که خودم رو به داروخونه برسونم. نزدیک ساعت شش و نیم بود که از بیمارستان خارج شدم. توی راه مدام برای سلامتی همسر و دخترم آیت الکرسی میخوندم. از اینکه تو این موقعیت حساس کنارشون نبودم خیلی ناراحت بودم. خیابون ها خیلی شلوغ بود و رسیدنم به داروخونه یک ساعتی طول کشید. وقتی وارد داروخونه شدم، همه بهم تبریک گفتن و ازم شیرینی خواستن. گفتم هنوز دخترم به دنیا نیومده. داروخونه نسبتا شلوغ بود. تا رسیدم شروع به کار کردم ولی همش فکرم مشغول بود. موقعی که نسخه نبود، تو داروخونه قدم میزدم. هر چند دقیقه یکبار هم به گوشی همسرم زنگ میزدم. ولی کسی جواب نمیداد. ساعت کمی از 8 گذشته بود که مادر زنگ زد و خبر خوش رو داد. من پدر شده بودم...