خداحافظ نسخه پیچ
براتون گفته بودم که مدتی هست که جو داروخانه زیاد مناسب نیست و دکتر الکی به هر چیزی گیر میده. توی خونه با همسرم در مورد این وضع داروخانه صحبت کرده بودیم. همسرم معتقد بود که باید هر چه زودتر قبل از اینکه رفتار دکتر نامناسبتر از این بشه خودمون از داروخونه بیایم بیرون ولی من متقاعدش کرده بودم که بهتره تا آخر ماه صبر کنیم و شرایط رو بیشتر بسنجیم. باهم خیلی حرف زدیم ولی هیچ دلیلی برای رفتار عجیب دکتر پیدا نکردیم.ما هر دو نهایت توان خودمون رو برای کار گذاشته بودیم و کوچکترین کم کاری از ما دیده نشده بود. تا امروز همیشه با دکتر و بقیه پرسنل با احترام رفتار کرده بودیم و هیچ اعتراضی هم به شرایط کارمون و حقوقمون نکرده بودیم...
دیروز طبق معمول روزهای قبل ساعت 3 بود که به داروخونه رسیدیم. سلام دکتر سردتر از روزهای قبل بود. بعد از این سلام و علیک سرد، دکتر به اتاقش رفت و مشغول خوردن ناهار شد. کم کم بقیه پرسنل هم رسیدند و شروع به دادن نسخه ها کردیم. دکتر هم بعد از خوردن ناهارش اومد و سر جای خودش مستقر شد . اولین گیرش رو به من داد. روز قبل از اون یکی از پرسنل میخواست یه بسته امگا 3 از داروخونه ببره که قیمتش رو از من پرسید. من هم قیمتی که روی جعبه، خودمون با ماژیک نوشته بودیم رو بهش نشون دادم و گفتم که قیمتش همینه که خودمون از روی فاکتور نوشتیم. ظاهرا دکتر گفته بوده که این امگاها گرونتر شدند و توی نرم افزار قیمتش عوض شده بود. به خاطر همین به من گیر داد که چرا قیمت امگا رو کمتر گفتی. من هم جواب دادم که قیمتی که روی بسته نوشته بود رو گفتم و با لحن خیلی بدی به من گفت که کامپیوتر که جلوتون هست... و من سکوت کردم.
گیرهای دکتر به همینجا ختم نشد و چند بار به قیمت نسخهها ایراد گرفت که خوشبختانه همه درست بودند. هر بار که دکتر نمی تونست ایرادی توی کار ما پیدا کنه عصبانیتر می شد و لحنش بدتر. در این حین همسرم به من اس ام اس از که بهتره تا شرایط بدتر نشده همین الان بریم. که من براش نوشتم بهتره تا آخر وقت صبر کنیم. گیرهای الکی دکتر همینطور ادامه داشت. این بار از خط بد من و ناخوانا بودن قیمت ها ایراد گرفت. دیگه تحملم داشت تموم میشد. هیچوقت دوست نداشتم خودم رو به کسی تحمیل کنم. اگه نمیخواست ما اونجا باشیم بهتر بود هر چه زودتر داروخونه رو ترک میکردیم. عزت نفسم به من این اجازه رو نمیداد که حتی یک دقیقه بیشتر این شرایط رو تحمل کنم. به همسرم اشاره کردم که بهتره همین الان داروخونه رو ترک کنیم. چند تا نسخه روی میز بود و داروخونه نسبتا شلوغ بود. وسایلمون رو یکی یکی جمع کردیم و خیلی آروم رفتیم. سوار ماشینمون شدیم و از داروخونه دور و دورتر شدیم. حدود 10 دقیقه بعد، گوشی همسرم زنگ خورد. شمارش آشنا نبود ولی احتمال میدادیم که از داروخونه باشه. گوشی رو همسرم برداشت. خواهر دکتر بود و گفت که همین الان برگردید. از لحنش مشخص بود که با خروج ما نظم داروخونه بهم خورده. همسرم بهش گفت که دوست ندارم روتون رو زمین بندازم ولی دکتر خودش ما رو نمیخواست و ما هم دوست نداشتیم بیشتر از این مزاحم باشیم.
الان دیگه حسابی از داروخونه دور شده بودیم. تصمیم گرفتیم فعلا خونه نریم. خیلی وقت بود که میخواستیم به شاه گلی بریم ولی هیچوقت فرصت پیدا نمیکردیم. تصمیم گرفتیم حالا که بیکاریم به شاهگلی بریم تا کمی حال و هوامون عوض بشه. همیشه تو صندوق عقب ماشین یه پتو داشتیم. ماشین رو پارک کردیم و روی چمنها پتو رو پهن کردیم و نشستیم. کمی هم خوراکی تو کیف همسرم بود که به عنوان تغذیه برای داروخونه میاورد. اونها رو هم دوتایی خوردیم و چند ساعتی با هم در مورد حوادث اخیر داروخونه صحبت کردیم. هر دومون اعتقاد داشتیم که بهترین تصمیم رو در این شرایط گرفتیم. باید از فردا به فکر کار جدید باشیم...