داروخانه هلال احمر
همیشه فکر میکردم نسخه پیچهایی که تو داروخونه های بزرگ شهر کار میکنن، خیلی خوش به حالشون هست. روپوش های تر و تمیز و مرنب، کامپیوتر های آخرین مدل، صندلیهای گردون با کلاس، خلاصه همه چیز این داروخونه ها برام جذاب بود. از همه جالبتر سیستم نوبت دهی این داروخونه ها که باعث میشه همه آروم سر روی صندلی بشینن و منتظر رسیدن نوبتشون باشن. مثل داروخونه ما نیست که مریضها مرتب نق میزنن که پس نسخه من چی شد. همبشه فکر میکردم اگه قراره آدم نسخه پیچ باشه، کاش تو همچین داروخونه ای کار کنه. حقوقش هم حتما خیلی بیشتر هست...
پنجشنبه هفته گذشته، سر کلاس خصوصی بودم که گوشیم زنگ خورد. شمارش آشنا نبود. گوشی رو ور داشتم. خانمی که پشت خط بود اینطوری صحبتش رو شروع کرد: سلام، آقای....؟ احتمال دادم برای تدریس خصوصی تماس گرفته باشن و جواب دادم که بفرمائید، در خدمتتون هستم. خانم ادامه داد که من از داروخونه تماس میگیرم میخواستم بدونم الان جایی مشغول کار هستیم. من هم گفتم که بله، بعد از ظهرها تو یکی از داروخونه های شبانه روزی کار میکنم. خانم ازم پرسید مایل هستید قبل از ظهرها هم کار کنید؟ من هم گفتم که اگه شرایط مناسبی داشته باشه چرا که نه؟ بعد شروع کرد به پرسیدن سوالهای متعدد. در مورد تحصیلاتم، سابقه کاری، سطح آشناییم با کار نسخه پیچی، از اینکه کجاها کار کردم و خیلی سوالهای دیگه. بعدش گفت اگه امکان داره، شنبه تشریف بیارید اینجا تا از نزدیک با هم صحبت کنیم. وقتی آدرس داروخونه رو پرسیدم، گفت: آبرسان، داروخونه هلال احمر. یعنی بزرگترین داروخونه تبریز!
شنبه حدود ساعت 11 صبح بود که به آبرسان رسیدم. از اونجایی که آبرسان جای خیلی شلوغی هست، ماشین رو کمی اونطرفتر پارک کردم و ده دقیقه ای تا رسیدن به داروخونه قدم زدم. تو راه که داشتم قدم میزدم، خودم رو در حالی که روپوش سفیدی به تن دارم که روی جیبش آرم هلال احمر هست، تصور میکردم. به این فکر میکردم که اگه ماهی دو میلیون بهم بدن، برام کافیه. اونوقت دیگه نیازی به کار کردنم تو اون یکی داروخونه هم نیست و صبح میرم سر کار و تا ساعت سه، چهار برمیگردم خونه و بعد از ظهرها پیش خانواده ام هستم. تو این فکرها بودم که به داروخونه رسیدم. یه شماره ای که اون روز با من تماس گرفته بود، زنگ زدم و گفتم که من اومدم. خانم بهم گفت که تو اورژانس منتظرش باشم، تا بیاد. تو مدتی که منتظر خانم بودم، به کار نسخه پیچ ها نگاه میکردم. داروخونه پر بود از مریض. ولی اپراتورها به کندی مریض ها رو صدا میکردن. سرعت تایپشون خیلی ضعیفتر از من بود و یه نسخه ساده رو، چند دقیقه طول کشید که وارد سیستم کنن. به این فکر میکردم که اگه الان خودم بود چند تا مریض رو تو این مدت راه انداخته بود. بالاخره بعد از حدود بیست دقیقه سر کله خانم پیدا شد. از اینکه اینقدر منو معطل کرده بود کمی ناراحت بودم. همراه خانم به اتاقش رفتم. دوباره همون سوالهایی که از من تو تلفن پرسیده بود رو تکرار کرد و جوابهای من رو توی کاغذی یادداشت کرد. سوالهاش که تموم شد، من در مورد شرایط کار و حقوقم پرسیدم. جوابش کل تصوراتم رو از کار تو داروخونه هلال احمر عوض کرد. بهم گفت، شما قراره اینجا ساعتی کار کنید. هر ساعتش هم چهار هزار تومن! البته اگه از کارتون راضی باشیم! تو راه برگشتن داشتم به چهار هزار تومن فکر میکردم. اینکه چه چیزهایی میشه با چهار هزار تومن خرید.