داروخانه خانوادگی
چند دقیقه ای به ساعت چهار و نیم مونده بود که به داروخونه رسیدم. مرد میانسالی که دو ساعت پیش با من در مورد حقوق و شرایط داروخونه صحبت کرده بود، تنها پشت پیشخون نشسته بود. تا منو دید از جاش بلند شد و با یک سلام گرم از من استقبال کرد...
بعد از سلام و احوالپرسی شروع به صحبت در مورد شرایط داروخونه و وضعیت فعلی اون کرد. در مورد همسرش که مسئول فنی و صاحب امتیاز داروخونه است، صحبت میکرد و میگفت که کار شبانه روزی به اون خیلی فشار آورده و دوست داره با اومدن من کمی از فشار کاری خانمش کاسته بشه. بعد ادامه داد که پسرش هم تازه درسش رو تو رشته داروسازی تموم کرده و الان تو بیمه نیروهای مسلح، مشغول گذروندن خدمت سربازی هست. بعد از ظهرها اون هم به داروخونه میاد و به ما کمک میکنه. به علاوه مسئول فنی دوم داروخونه هم هست. در مورد خودش هم گفت که دکترای روانشناسی داره و بعد از سالها تدریس تو دانشگاههای مختلف، الان بازنشست شده و تو ساعتهایی که پسر و همسرش تو داروخونه حضور ندارند، سعی میکنه خلاءهای داروخونه رو پوشش بده. بعد در مورد زندگی خودشون تو این دو سالی که داروخونه شبانه روزی دارند صحبت کرد. اینکه داروخونه همه زندگیشون رو مختل کرده و صبح تا شب درگیر کار هستند. از من خواست که هر چه سریعتر امور داروخونه رو به دست بگیرم تا شاید کمی از فشار کاریشون کاسته بشه و نفسی تازه کنن. بعد از این صحبتها شروع به نشون دادن قفسه ها به من کرد و توضیح داد که هر کدوم از قفسه ها، مربوط به چه گروهی از داروها میشه. قفسه ها تقریبا مرتب بودند و داروها تنوع زیادی داشتند. داشتم به قفسه ها نگاه میکردم که یه پسر جوون تقریبا هم سن خودم وارد داروخونه شد. بعد از اینکه با آقای دکتر سلام و علیک کرد به طرف من اومد و با من دست داد. آقای دکتر من رو بهش معرفی کرد و اون رو هم به من. اون پسر یکی از دوستان آقای دکتر بود که قرار بود از اون روز تو داروخونه کار کنه. آقای دکتر رو به من کرد و از من خواست که نسخه پیچی رو به طور کامل به اون هم یاد بدم تا هر چه زودتر راه بیوفته. اینکه تو یه روز دو نفر استخدام کرده بودن، برام جالب بود. حدود ساعت پنج و نیم بود که خانم دکتر و پسرش وارد داروخونه شدند. آقای دکتر هم سوار ماشینی که خانم دکتر با خودش آورده بود، شد و رفت. بجز من و پسری که همون روز نسخه پیچی رو شروع کرده بود، یه نسخه پیچ دیگه هم تو داروخونه کار میکنه. دختر جوونی که تازه نامزد کرده و دو شیفته تو داروخونه مشغول کار هست. هم صبحها و هم عصرها. ساعت نزدیک شش بود که وارد داروخونه شد. خانم دکتر اون رو با لفظ "دخترمون" به ما معرفی کرد. طوری که اولش فکر کردم واقعا دخترشون هست. کم کم نسخه ها داشت میومد. من و اون یکی پسره داشتیم قفسه ها رو نگاه میکردیم و دختره به تنهایی داشت نسخه ها رو میداد. باید هر چه زودتر جای داروها رو یاد میگرفتم...
خاطره جالبی بودو وبلاگ جالبی دارید
حق باشماست:زکات علم نشر و آموزش اون هست
موفق باشید
حتما باز هم سر میزنم